منبع ری کی 2
 
برایتان گفتم که برای رهایی از درد و رنج به سفررفتم 
در کرانه رود مادر به دنبال اسرار هزار و یک استاد بودم
استادی را دیدم که چشمانم را به حقیقت ناهوشیاری و گفتگوی درونیم باز کرد و
خود را همسان جنایتکاران و خودکامگان بزرگ تاریخ دیدم
مهیای سفر شدیم 
دستانم را گرفت و ابری بزرگ را در اسمان به من نشان داد
پرسید منشا این ابر چیست؟
منبع این ابر کجاست؟
کار این ابر چیست؟
عجب سوال مسخره ای هر کودک دبستانی هم جواب این سوالات را می داند
من مهیای سفر به قلب عجایب شده بودم نه اینکه سوالهای سطحی از من بپرسی و وقت
گرانبهای مرا تلف کنی
استاد لبخندی تاسف بار زد و گفت می دانستم همه احمقهای دنیا شبیه به هم هستند
،، سوالهایم را پاسخ می دهی یا به قعر جهنم بفرستمت؟
از ترس جهنم که جایگاهی داغ و پر از اتش است شروع به تکرار هر انچه در اموزش و
پرورش حفظ کرده بودم کردم
این ابر باران می بارد
این ابر برکت و نعمت را بر مردمان گیاهان و حیوانات فرو می بارد
این ابر موجب رشد برنج و گندم و میوه های مختلف می شود تا ما انها را بخوریم
این ابر موجب تلطیف هوا می شود تا ما بهتر نفس بکشیم
این ابر باعث می شود که اب سفره های زیرزمینی پر شود و ما بتوانیم از
چاههایمان اب بیرون بیاوریم و بخوریم
این ابر باعث می شود تا گرد و خاک و الودگی های محیطی شسته شده و پیرامون ما
تمیز و باصفا گردد
این ابر مایه حیات را که همان اب باشد بر سر ما نازل می کند
این ابر مامور خداوند بزرگ است تا به ما روزی برساند
این ابر موجب رعد و برق می شود و در اثر ان قارچها از خاک بیرون می ایند
این ابر سایه ایجاد می کند تا مسافری خسته در سایه ان استراحت بنماید
استاد سرش را تکان داد و گفت کافی است کافی است سرم را خوردی این همه مطالب را
کجا به شما یاد داده اند
گفتم در مدرسه 
لبخندی زد و به سراغ سوال بعدی رفت
منشا این ابر کجاست
منشا این ابر در اقیانوس های بزرگ است
دیگر؟
منشا این ابر در دریاها و خلیج های پاک و نیالوده  مخصوصا خلیج همیشه پارس است
دیگر؟
منشا این ابر در رودخانه ها رودهای پاک و مطهر است
دیگر؟
منشا این ابر........
 هرچه که به ذهنم می رسید گفته بودم
اقیانوس ها دریاها و رودها
استاد دستانم را گرفت و در امتداد راه خاکی به راه افتادیم
ساعتی بیش نرفته بودیم که بویی بسیار وحشتناک و متعفن شامه ام را ازرد از
استاد خواستم که مسیرمان را عوض کنیم لبخندی زد و گفت مسیرمان همین است
هر چه جلوتر می رفتیم بو بیشتر می شد سردرد شدیدی گرفته بودم اما چاره ای نبود
ناگاه از پس پیچ جاده لاشه ای عظیم هویدا شد گویا که مال خوکی غول پیکر بود و
شاید مال بچه فیلی عظیم
لاشه در حال پوسیدن بود و امعا و احشایش بیرون ریخته بود و کرمها و مارها در
ان مشغول خزیدن و خوردن بودند
حالت تهوع به من دست داد و تمامی محتویات معده ام از بدنم خارج شد
از استاد پرسیدم این صحنه درس امروز تو بود حقی که همه شما شیش می زنید
گفت احمق جان بنگر چشمانت را باز کن و بنگر
با کراهت و تنفر به ان جنازه نگریستم
و جزییات بیشتری از فسادش را دیدم و مجدد حالم به خورد
گفت نفرت و بی زاری نفرت و بی زاری نفرت و بی زاری
همه زندگی تو را اغشته به استفراغت کرده
بنگر این چیز را همین گونه که هست بنگر
به ناگاه به یاد اوردم ان تکنیک باستانی را نگریستم
تنها نگریستم
تکه گوشتی بر زمین افتاده بود که سفره ای عظیم بود برای میلیونها جانور کوچگ و
بزرگ
استاد با چوب دستش ضربه ای به پس سرم زد و گفت عمیقتر بنگر
نگریستم و از انچه می دیدم حیرت کردم
ذرات ریز اب را می دیدم که از جنازه جدا می شوند و به اسمان می روند به هم می
پیوندند و سپس به هیئت اجتماع به سوی ان ابر پرخیر و برکت حرکت می کنند
استاد تکانم داد و گفت حرکت کن چیزهای زیادی هست که باید همانگونه که هستند
ببینیشان
به راه افتادیم چند قدمی بیش نرفته بودیم و من همه حواسم پیش ابر و قطرات اب
جنازه متعفن بود که احساس کردم پایم در چیزی گرم و لزج فرو رفت 
به پایین نگریستم 
پایم در چیزی سبزرنگ تا زانو فرو رفته بود
استاد از خنده روده بر شده بود
گفت ناراحت نشو تاپاله فیل هندی است
انرا بویید و اندکی چشید و گفت اینطور که معلوم است کبدش و کلیه اش خوب کار
نمی کند
امیدوارم پیدایش کنم و دارویی به او بدهم تا خوب شود
آه خدای من این چه استادی بود که نصیب ما شد
پایم را با نفرت و بی زاری بیرون کشیدم 
تاپاله مانند سریش بود به همه پایم چسبیده بود
و بوی بسیار بدی داشت
استاد دوباره با چوب دستش به پشت سرم زد و تکرار کرد:نظاره کن نظاره کن
بی تفسیر بی قضاوت
نه حرص و آز بیشتر
نه نفرت و بی زاری بیشتر
تنها نظاره کن
حس نفرتم را دیدم
به نفسم بازگشتم
به ان پل جاودانی 
و در جایگاه نظاره مستقر شدم
تنها توده ای از ارتعاشات را دیدم که منبع تغذیه هزاران گیاه و میلیونها مورچه
بود انها خداوند را شاکر بودند که این مائده اسمانی نزدیک لانه انها فرود امده است
و سپس دوباره ذرات ریز اب را دیدم که اوج می گرفتند به هم می پیوستند و به سوی
ان ابر عظیم جاری می شدند
به پایم نگریستم اثری از ان سریش متعفن نبود
به راه خویش ادامه دادیم
از ابشاری عظیم گذشتیم از دهکده های بسیاری گذر کردیم و مردمان را دیدیم و
استاد بهر هر کدام درسی گرانبار داد
به باتلاقی رسیدیم
باتلاقی بسیار عظیم که لجنهایش گورستان هزاران انسان و حیوان بخت برگشته شده
بود
تکنیک را به کار بستم
از ابزارم استفاده کردم
باتلاق همچنان بود اما نفرت و بی زاری در من نبود
بلافاصله قطرات ریز اب را دیدم که برمی خواستند و به سوی ابر مادر می رفتند
ان قطرات شاید از جنازه انسانی بر می خواست و شاید از جنازه حیوانی و شاید
ناشی از تبخیر ان اب الوده بود اما صعود می کردند صعود می کردند
به راهمان ادامه دادیم در ارامشی عجیب گام بر می داشتم احساس می کردم بسیاری
از تضادهای بسیار عمیق وجودم پالایش شده اند
احساس دست یابی به سطوح جدیدی ار خرد را داشتم
بوی دود و سوختگی به مشامم رسید
بوی گوشت سوخته شده 
به بالای تپه رسیدیم
انچه را که می دیدم باور نمی کردم
یک صحنه جنگ عظیم بود
میدان نبرد دو گروه از انسانها
جسد ها برروی زمین افتاده بودند و خون کشتگان تمامی میدان را پر کرده بود
کسی دست نداشت دیگری سرش را بریده بودند
ان یکی شکمش دریده شده بود و روده هایش بر زمین جاری بود
سربازی دیگر پا نداشت و ناله می کرد 
آه خدای من
موج عظیمی از نفرت و بی زاری تمام وجودم را در بر گرفت
نفرت از کسانی که موجب این جنگ بودند
نفرت از حرص و آز
نفرت از تعصب
نفرت از خشم و جهل
نفرت از بهانه هایی که موجب این جنگ شده بود
نفرت از خدایان و الاهه ها که برای جلوگیری 
این جنگ هیچ کاری نکرده بودند
گریستم به پهنای صورت گریستم
هر کدام از این سربازان فارغ از اینکه حق بودند یا باطل رایایی در خانه داشتند
که چشم انتظارشان بود و انها
بازنمی گشتند
دیگر بازنمی گشتند
هیچ گاه بازنمی گشتند
و چشمان دخترکان کوچکشان همواره بر در می ماند 
ای حرص و آآززززز ای نفرت و بی زاری ای جهل چه می کنید با ما انسانها؟ 
چه می کنید
هق هقم فضای دشت را پر کرده بود
مدتها بود که چنین به بدبختی نوع بشر نگریسته بودم
گریستم گریستم
و استاد در سکوت خارج شدن رنجم را می دید
بر شانه ام زد وگفت فرزندم روزی می بایست که عظمت رنج نوع بشر را درک کنی
تنها ان روز است که این سفر و رنجهایش معنا پیدا میکند
تنها ان روز است که این سفر و درسها و دردهایش معنی پیدا می کند
بنگر به درونت بنگر و رنجت را ببین
غم ان دخترکان چشم انتظار را ببین
اندوه زنان بیوه و مادران داغدیده را ببین
نمی توانستم نمی توانستم
گنجایش نداشتم ظرفیتم به پایان رسیده بود
رنج نوع بشر رنج نوع بشر
اما چاره ای نبود
دیدم و سپس با درد فراوان به جایگاه نظاره وارد شدم
چیزی دیدم که فرای وصف است شاید روزی به و صف در اید در ان روز برایتان خواهم
گفت
و سپس قطرات ریز اب را دیدم که از جنازه ها خارج می شدند 
ذرات ریز اب را دیدم که از خون جاری بر زمین بلند می شدند
انها در هم بودند
نیمی از سوی کافران بود و نیمی از ناکافران
نیمی از سوی طرفداران حق بود و نیمی از باطل مداران
نیمی از به شهادت رسیدگان بود و نیمی از به هلاکت رسیدگان
خورشید بر همه گی یکسان می تابید و ذرات اب همه گی با هم و در کنارهم صعود می
کردند بی توجه به جسم و ذهنی که از ان تراوش کرده بودن
همه گی به سوی ابر مادر می رفتند
همه گی به سوی مقصدی واحد می رفتند
فارغ از اندیشه هایشان
 فارغ از اعتقاداتشان
به سوی استاد نگریستم
گفتم دیگر طاقت ندارم درس را پایان ده
گفت حق داری فرزند
حق داری 
اما در جایگاه نظاره بمان هنوز کارمان به پایان نرسیده
خستگی ام را نظاره کردم
بی هودگی ام  را نظاره کردم
ناتوانی ام را نظاره کردم
به ان پل جاودانی بازگشتم و عزم ادامه سفر کردم
دوباره ارامشی که مختص جایگاه ناظر است بر وجودم جاری شد اما دریافته بودم که
این هم پایدار نیست و هنوز نقاط ضعف زیادی دارم در ارامش بودم و هوشیاری را کاملا
در هر لحظه به لحظه حفظ می کردم
به شهری بزرگ رسیدیم
بسیار عظیم که پایانش را نمی دیدم
پایان شهر در غباری دود الود گم شده بود
استاد حوضچه هایی عظیم را به من نشان داد
شاید صد حوضچه در کنار هم بودند
چرخهایی بزرگ محتویات انها را به هم می زد
از استاد پرسیدم اینها چیستند؟
گفت نمی دانی؟
تو در شهری بزرگ زاده شدی و در شهری بزرگ رشد کردی چه طور نمی دانی؟
گفتم من و ما تنها از نظر فیزیکی رشد کرده ایم
من و ما شاید اموزش دیده باشیم اما از پرورش بی بهره بوده ایم
سوالی دیگر پرسید
گفت زمانی که به دستشویی می رفتی و خود را تخلیه می کردی 
هیچ گاه به مقصد محتویات بدنت فکر کرده بودی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم من و ما تفکر را نیاموختیم
من و ما تدبر را نیاموختیم
من و ما تعقل را نیاموختیم
من و ما بیشتر حفظ می کردیم و سپس پس می دادیم و به ده یا حداکثر دوازده ای
قانع بودیم که مشروط نشویم و اخراج نگردیم
لبخند تلخی زد گفت یکی از ایستگاههای بین راهی محتویات روده ات این حوضچه هاست
آه خدای من
باز هم این استاد نابکار دست روی نقطه ضعف من و ما گذاشت
نفرت و بی زاری از انچه که در درونمان هست
و سپس که بیرون می اید کثافت و نجاستش خودمان را هم مشمئز می کند
او دست بر نقطه ضعف من و ما گذارده بود
دیگر تلاش نکردم که به جایگاه نظاره بازگردم
از او پرسیدم 
خوب که چه این همه فضولات را به من نشان می دهی که چه
این ها چه ربطی به منشا ری کی دارد
اینها چه ربطی به منبع نیروهای شفابخش دارد
دیگر از دست تو خسته شدم
تو یک انسان بیمار هستی که از درد کشیدن من لذت می بری
استاد به عمق چشمان نگریست و با ارامش بی نظیر گفت یا خفه می شوی یا خودم خفه
ات می کنم
در ارامشش هیبتی عظیم نهفته بود
ترس تمام ذهنم را ذهن بیمارم را در بر گرفت
تسلیم شدم و به روی زانوانم افتادم
گفت بنگر به ان دریای فضولات انسانی بنگر
نگریستم نگریستم
چیزهای زیادی دیدم که حقیقت را نشان می داد
حقیقتی که فارغ از بوها و تصاویر و مزه های مشمئز کننده بود
و سپس
ذرات اب را دیدم که صعود میکردند و به سوی ابر مادر می رفتند
و به ان می پیوستند
ابر بسیار عظیم شده بود
تمام فضای ان شهر کثیف را پوشانده بود
بر بالای تمامی کثافات ان شهر قرار داشت
مردمان شهر به اسمان می نگریستند و در دل از خدای خویش می خواستند که رحمت و
برکت ان ابر به صورت باران بر شهرشان ببارد
مردمان ان شهر تشنه بودند تشنه اب حیات
مردمان ان شهر هوا می خواستند هوای تازه 
هوای تازه
به دور از الودگی های ماشینی و صنعتی
مردمان ان شهر گرسنه بودند
 غذا می خواستند و می دانستند با بارش
ان ابر دوباره درختان میوه می دهند و گندمها سبز می گردند و گاوها و گوسفندها
پروار می کردند
مردمان ان شهر کور بودند 
از ابر می خواستند تا برکتش را فرزندانش را ذراتش را بر انها هدیه کند تا
بشویند چشمانشان را تا شاید بتوانند ببینند 
ببینند هرچه را همانطور که هست
مردمان ان شهر کر بودند
از ابر می خواستند تا ببارد و بشوید گوشهایشان را تا بتوانند 
بشوند هرچه را همانطور که هست
و ابر بارید
خدای من
ابر بارید
دریافتم داستان را
پیدا کردم پاسخ سوالم را
استاد لبخندی زد گفت 
فرزندم برای رهایی از رنج                      نوع بشر راهی دارد
دوستتان دارم ای رنج کشیدگان جاده اکنون
داوود امین الرعایا
27 آذار92
تبریز بمبئی