Normal
  0
  
  
  
  
  false
  false
  false
  
  EN-US
  X-NONE
  FA
  
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
  
  
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
  
 
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
  
 
 /* Style Definitions */
 table.MsoNormalTable
	{mso-style-name:"Table Normal";
	mso-tstyle-rowband-size:0;
	mso-tstyle-colband-size:0;
	mso-style-noshow:yes;
	mso-style-priority:99;
	mso-style-qformat:yes;
	mso-style-parent:"";
	mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt;
	mso-para-margin-top:0cm;
	mso-para-margin-right:0cm;
	mso-para-margin-bottom:10.0pt;
	mso-para-margin-left:0cm;
	line-height:115%;
	mso-pagination:widow-orphan;
	font-size:11.0pt;
	font-family:"Calibri","sans-serif";
	mso-ascii-font-family:Calibri;
	mso-ascii-theme-font:minor-latin;
	mso-fareast-font-family:"Times New Roman";
	mso-fareast-theme-font:minor-fareast;
	mso-hansi-font-family:Calibri;
	mso-hansi-theme-font:minor-latin;}
راز استادی که تنهایی می گریست
برایتان گفتم که برای یافتن معنایی برای زندگی به سفر رفتم در کرانه
رود مادر گام برمی داشتم و از غذایی که گدایی می کردم خود را سیر می کردم
در راه دانستم که برای رهایی از رنج باید راز رود مادر را بدانم و
برای یافتن راز رود مادر باید راز هزار و یک استاد را دریابم
و اینک ادامه داستان
در کرانه گام برمی داشتم
کودکی ام را به خاطر می اوردم که در کرانه رود جاجرود چندماهی زندگی
کرده بودیم و همواره من ان سوی رود را سرزمین افسانه ای می دیدم که ماهیانش بیشتر
و بزرگتر از این سوی هستند و راحتتر می توان انها را گرفت
اکنون هم همان بود فکر می کردم که اگر به ان سوی رود بروم چیزهای
بیشتری گیرم می اید
آنسو
آن سو
آن س و
همیشه انطرف که در دسترس نیست کعبه آمال انسانها بوده است
در فکر خود غوطه ور بودم و از هوشیاری غافل
پایم به چاله ای فرو رفت و بر زمین در غلطیدم و سرم به سنگی خورد
اخرین چیزی که به یاد میاوردم فریاد مریم بود که می گفت ای خنگ،
هوشیاری هوشیاری
و از خود بی خود شدم
دردی خفیف  در سرم احساس می
کردم چشمانم را نمی توانستم باز کنم پاهایم را چک کردم زانوانم را لگنم را شکم و
سینه ام را سر و گردنم را همگی سالم بودند تنها نگران چشمانم بودم
با دستانم چشمانم را لمس کردم پارچه ای ضخیم مانند مرهم برروی انها
بود بوی خوشایندی داشت
بویی بس آشنا
روی بستری از گیاهان خشک شده بودم که بوی خوش ایندی داشتند
صدای پایی شنیدم بسیار ارام و شمرده گام برمی داشت 
خواستم برخیزم که صدایی بسیار مهربان گفت:برجای خویش ارام بگیر
جمله اش معنایی ژرفتر داشت
بسیار عمیق
تک تک سلولهای ذهن و جسمم برجای خویش ارام گرفتند و به خواب رفتم
خوابی که همه خستگی هایم را همه رنجهایم را شست و برد
از خواب که برخاستم هنوز چشمانم بسته بودند
صدای مهربان گفت فرزندم غدایی بخور و ابی بنوش
غذایی خوردم و ابی نوشیدم و سپس ذهنم به فعالیت در امد
او کیست اینجا کجاست ؟
گفتم می توانم چشمانم را باز کنم
گفت خیر تا زمانی که در این غار هستی به این چشم بندها نیاز داری
با این حرف ذهنم درگیر یک طوفان شد
چراااااااااااااااااا؟
چرایم را دیدم
حسهای طوفان را دیدم
به تنفسم بازگشتم 
و آگاهانه تسلیم و پذیرش را انتخاب کردم
می خواستم انجا بمانم و رازش را دریابم
قبول کردم که چشم بندها را بر ندارم
از او پرسیدم که کیستی و در اینجا چه می کنی
پاسخ داد داستانش طولانی است اما برایت خواهم گفت چون چند روز دیگر
بیشتر در این کالبد نیستم و بهتر است که مردمان بدانند بهای رهایی و تنهایی چیست
گوش هوش فرا دادم به سخنانش 
دستانم را گرفت و پرسید سفر در مکان و زمان را دانی؟
گفتم دانم اما ندانم که به کجا و کی باید برویم
و ندانم که اگر دانم چگونه باید انرا مشخص کنم
  دستانش را به ارامی حرکت داد
و دودی سفید رنگ در فضا شکل گرفت  
گفت لمسش کن
لمسش کردم جاهایی گرم بودند و قسمتهایی سرد
جاهیی گزگز می کردند و قسمتهایی مورمور
جاهایی سبک بودند و قسمتهایی سنگین
دستانم را گرفت و قسمتی را به دستم  داد و گفت انجا می رویم
سرد و سنگین و گزگزکنان
گردباد اشنا امد و ما را در خود فرو برد
در شهری بودم دود گرفته و شلوغ 
نمی دانستم که باید به دنبال که بگردم چهره استاد را هرگز ندیده بودم
تنها صدایش را شنیده بودم
چگونه او را بیابم؟
مردمان را دیدم که از هر سوی می گریزند
ولوله ای عجیب بر پاشده بود
این هم شانس ما بود
زن و مرد جیغ کشان و فریاد زنان از کنار من می گذشتند و به سمت مخالف
می رفتند
ترس و وحشت جمعی در کالبدهایم راه یافت
واکنش ناخوداگاهم فرار و هم سویی با ترس مردمان بود
خرد جمعی داشت مرا با خود می برد
مریم را به خاطر اوردم
هوشیاری هوشیاری
ترسم را دیدم به ان پل جاودانی بازگشتم و ماندن و جستجو کردن را
اگاهانه انتخاب کردم (با هر بهایی)
ترس جمعی (ترس کل) تعجب کرد حیرت کرد
و از داخل چشمان مردمان وحشت زده مرا نگریست
نگاهی معنا دار
می دانستم  روزی که زیاد دور
نیست به خدمتم خواهد رسید
برخلاف جمعیت حرکت کردم و به سوی انتهای خیابان به راه افتادم
لشکری عظیم را دیدم که مردمان را قلع و قمع می کرد و جوی خون به راه
انداخته بود
پیر و جوان زن و مرد کودک و نوجوان را از دم تیغ می گذراند و خونشان
را بر زمین گرم جاری می ساخت
آگاهانه ماندن را انتخاب کردم
اینجا بودم تا راز استاد را دریابم
مردان و زنان خشمگین ان لشکر سرخ و سیاه به من رسیدند
با تنفسم بودم
گاهی در ان پل جاودانی و زمانی بر لبه ان دو تیغ تیز
لشکریان دوره ام کردند
با تعجب مرا می نگریستند
ترس جمعی را دیدم که از پشت چشمانشان مرا می نگرد
حیرت کردم که این قاتلان نیز از ترس می کشند
اما مرا نکشتند
دستانم را از پشت بستند و مرا به سرای امیرشان بردند
امیر مردی بود بلند قامت و صفرایی
چشمانی باهوش و پیشانی بلندی داشت
در چشمانش اثری از ترس نبود
او هوشمندانه ترس جمعی را به کار کشیده بود
به بی گاری کشیده بود!!!
مرا دعوت به نشستن کرد و گفت در انتظارت بودم ای مسافر  زمان و مکان
حیرت کردم و پرسیدم چگونه مرا میشناسی؟
گفت در کتب ما روزی را پیشبینی کرده بودند که مسافری از راه خواهد
رسید که با سایر مردمان نخواهد گریخت و در چشمانش اثری از ترس نخواهید یافت او
مردی است که راز حرکت در زمان و مکان را می داند
من هم سالهاست که شهرها را می سوزانم و مردمان را می ترسانم و قتل عام
می کنم تا بتوانم ان مسافر را بیابم
نمی دانستم چه بگویم 
این دیوانه هزاران هزار را کشته بود تا مرا بیابد
خشم وجودم را در برگرفت 
خشمم را دیدم و حمله را اگاهانه انتخاب کردم
همه عواقبش را پذیرفتم
به سویش پریدم تا خرخره اش را با دندانهایم بجوم
به راحتی مرا پس زد و بر زمین انداخت
خنده ای کرد و گفت افرین
قسمت دوم پیشگویی هم به وقوع پیوست
مسافری که بی ترس به سرور ترس حمله می کند
با دستانی خالی
تو همان هستی
تو همین هستی
کفتم از من چه می خواهی؟
گفت راز سفر در زمان و مکان را
نقطه خوبی بود می توانستیم معامله کنیم
بر سر جانم؟
نه نه
او هم چیزی بسیار با ارزش را در اختیار داشت
چیزی که تمامی شاهان و پادشاهان و حاکمان دیندار و بی دین حریصانه به دنبالش
بودند
چیزی که با ان می توان بر تمام جهان هزاران سال 
بی دشمن
بی منتقد 
بی  اعتراض 
حکم راند
چیزی که با ان می توان سرنوشت مردمان را در چنگال خویش فشرد
چیزی که با ان می توان سرنوشت ملتها و امتها را در سر پنجه خویش به
اسارت کشید
چیزی که با ان می توان عشق را زنجیر کرد
راز سروری بر ترس 
راز سروری بر ترس جمعی
راز سروری بر ترسی که خرد جمعی را فلج می کند و سپس برده می سازد
چیز باارزشی بود
اما نمی دانستم که او پل را برای چه می خواهد
به او پیشنهاد معامله دادم
راز سفر در مکان و زمان به جای راز سروری بر ترس
و او معامله را پذیرفت
او داستانش را اغازید
گفت سالها پیش من رهروی بودم در جستجوی رهایی از رنج
در کوهها و جنگلها
کویرها و دشت ها
شهر به شهر ده به ده، دیر به دیر، معبد به معبد در جستجوی اساتیدی
بودم که بتوانند مرا از رنج رهایی بخشند
در این سفرهای دور و دراز با مردمان بسیاری اشنا شدم داستان زندگیشان
را شنیدم و برایم درد و دل کردند
از دردها و رنج هایشان سخن گفتند از بیماری های جسمی و روانی شان از
بیماری هایی که پزشکان برایشان ایجاد کرده بودند (بیماری های یاتروژنیک)  از عوارض داروهای شیمیایی و قتل و کشتار تدریجی
هزاران هزار مردم بیگناه (شاید گناهکار)
پس از گذشت هزاران سال رازی را دریافتم
می توانستم از رنج این مردم به نفع خودم استفاده کنم
من که نتوانسته بودم راز رهایی از رنج را بیابم
باور کرده بودم که رازی وجود ندارد
رهایی وجود ندارد
پس شروع کردم به استفاده از گنجینه ای که یافته بودم
و به راحتی خرد جمعی را تسخیر کردم
موهای تنم سیخ شده بود
عظمت کارش را درمی یافتم
تفکر و خلاقیت عظیم این مرد شجاع را درک می کردم
او هم مانند من یک جستجوگر بود
او ناامید و من 
هنوز امیدوار
هنوز
رازش را برایم گفت
تکنیکهایش را به من اموخت
هم از نزدیک هم از دور
هم در شب هم در روز
هم برای مردمان اتش هم مردمان اب هم مردمان خاک و هم مردمان باد
راز تسلط بر خرد جمعی هرکدامشان را به من اموخت
روزها و ماهها و قرنها برایم وقت گذارد تا در همه تکنیکها خبره شوم
روز مرا به بارگاهش فرا خواند و گفت همه این سالها بر ایت وقت گذاردم
تا به قولم عمل کرده باشم امروز روزی است که تو باید به قولت عمل کنی
او استادم بود
از او چیزهای بسیاری آموخته بودم
سر فرود اوردم و همسویی یک را برگزار کردیم
چهل و پنج سال روز یا ماه یا سال یا قرن در کنار هم نشستیم برروی چها
زانویمان تا او توانست دریابد راز تعادل ذهن را
او  می توانست خشمشش را در
جسمش  ببیند و سپس اگاهانه تصمیم بگیرد
او می توانست حسدش را در جسمش ببیند و سپس اگاهانه تصمیم بگیرد
او می توانست تمایلات جنسی اش را در جسمش ببیند و سپس اگاهانه تصمیم
بگیرد
او می توانست ترسش را ترسش را ترسش را ترسش را در وجودش ببیند و سپس
اگاهانه تصمیم بگیرد
او قبول شده بود
همسویی دو را برگزار کردیم و او در مراسمی باشکوه دریافت کرد کلید
عبور از دیوار زمان و مکان را و وارد شد به دنیای لامکان و لازمان
انگاه از او پرسیدم
چرا اینقدر به دنبال پل بودی؟
انقدر که بعد از اگاهی از پیش گویی ان کتاب کهن شروع به کشتار مردمان
کردی تا بتوانی مرد نترس را بیابی و راز پل را دریابی؟
لبخند تلخی زد و گفت
هزاران سال باشکوه وجلال بر مردمان حکم فرمایی کردم
هزاران سال فرمانم را بدون چون و چرا انجام دادند
هزاران سال هرچه خواستم برایم فراهم کردند با هر قیمتی
هزاران سال قدرت خالص را در رگهایم احساس کردم
اما
هزاران سال تنها بودم
تنهای تنها
و این تنهایی تار و پود وجودم را ذره ذره می جوید
درد و رنجش پایانی نداشت
هیچ حکیم و هیچ پزشکی نتوانست مرا از رنج رهایی بخشد
اما
روزی مردی به خوابم امد
صدایش را می شنیدم اما نمی توانستم چشمهای کالبد رویابینم را بگشایم
تا چهره اش را ببینم (به یاد استاد درون غار افتادم)
از او پرسیدم
رنج می برم رنج
خسته ام خسته
چرا چرا؟
با صدای مهربانش پاسخ داد
امیدت را گم کرده ای امیدت را بیاب
امیدت را بیاب
امیدت را بیاب
درمان حادث خواهد شد
از فردا صبحش به دنبال امیدم بودم
تا در مراقبه ای عمیق که هوشیاری ام بسیار افزایش یافته بود به یاد
اوردم که امیدم را در ساحل رود مادر گم کرده ام
و از ان روز به دنبال راهی بودم که بتوانم به ان روز و ان لحظه و ان
مکان باز گردم تا امیدم را بیابم و از رنج رها گردم
و تو کلید را در دست داشتی
تو کسی بودی که می توانستی کلید را به من بدهی
در صد کوچکی نگران سواستفاده اش از پل بودم
در عمق چشمانم نگاه کرد و گفت:نهراس 
میلم را می بینم .)
تو مرا اموزش دادی که امیالم را ببینم 
انتخاب اگاهانه با من است
پرسیدم به کجا می خواهی سفر کنی؟
اشکی از گوشه چشمانش چکید و گفت
می خواهم به ساحل رود مادر بازگردم 
به هزاران سال پیش
همان جا که امیدم را گم کردم
می خواهم باز گردم و امیدم را بیابم
امید به رهایی از رنج
دوستتان دارم ای ناامیدان دوست داشتنی
داوود امین الرعایا 
دوم ابان 92
تبریز بوستان