ببببب
 
 
 
 
برایتان گفتم که به سفر رفتم
سفری بر کرانه رود مادر
به سوی ساگارماتا
الهه مادر برفها
برای یافتن راه رهایی از رنج
در راه می رفتم تا به دره ای عمیق و عجیب رسیدم
مردمانی را دیدم که سرتا پای برهنه بودند و در رودی متعفن غوطه ور بودند
کثافت و نجاست با هر موج انها را در خود فرو می برد و انان با تلاشی طاقت فرسا خود را برای گرفتن ذره ای هوا به سطح می رساندند
در اطراف رود درختانی خشکیده و  کهنسال بودند که شاخه های نحیف و فرسوده شان  بر سطح رود اویزان بود
این مردمان خسته و کثیف با هزار ترفند و کلک خود را به نزدیکی شاخسار درختان می رساندند و یکی از انان را با خوشحالی چنگ می زدند
اما تا جوانه امید
امید به رهایی
امید به بهبودی
امید به درمان
امید به اصلاح وضع
امید به تغییرات
امید به تحولات
امید
امید
امید
 در دلشان سبز می شد
شاخه درخت می شکست و انان بیشتر و بیشتر در اعماق فضولات متعفن دفن می شدند
در حیرت بودم از این داستان عجیب
از استاد پرسیدم
اینان کیستند
به چه جرمی تاوان می دهند
به چه جرمی عقوبت می کشند
استاد لبخندی زد و.گفت فرزندم
تاوانی در راه نیست
عقوبتی در کار نیست
این حقیقت زندگانی مردمانی است که
امیدشان به دیگران است
امید به طبیبان و حکیمان و مصلحان
امید به کارگزاران و مسیولین و مسیولات
امید به خارجیان و خارجیات و خارجیون
 
این حقیقت زندگی اینان است.این باطن زندگی اینان است
امید به شاخه های خشک درختان خشکیده
 انان را در حجم عمیق. عفونت بیشتر و بیشتر غرقه می سازد
اینان را بنگر
از شاخه ای به شاخه ای و از درختی به درختی
و درس دنیا تکرار خواهد شد
بی نهایت بی زمان
 
به هر شاخه ای چنگ می زنند
هیهات که شاخه ها برای چنگ زدن ساخته نمی شوند
 
شاخه ها برای چنگ زدن ساخته نمی شوند
شاخه ها برای چنگ زدن ساخته نمی شوند
از استاد پرسیدم
ایا راه رهایی دارند از این مجرای عفن
استاد لبخندی زد و گفت بنگر
انسانی برهنه و غرقه در نجاسات را دیدم
او خسته بود از چنگ زدن به شاخه ها
او ناامید شده بود از شاخه ها
او خسته شده بود از تلاشهای بی فرجامش
ناامیدی ناامیدی ناامیدی
از شاخه ها از درختها از دیگران
 
برای لحظه ای نوری درونش را روشن کرد
برای لحظه ای نوری وجودش را افروخته ساخت
او رها کرد تلاش را
او رها کرد چنک زدن را
او رها کرد زور زدن را
او تسلیم شد به جریان جاری
 
او خود را غوطه ور ساخت بر سطح ان رود کثیف
او خود را رها ساخت بر سطح ان رود کثیف
استاد لبخندی زد و گفت
ان لحظه اگاهی لحظه مبارکی است
این لحظه اگاهی لحظه مبارکی است
او اعتماد کرد به جریان جاری حیاتش
او اعتماد کرد به جریان جاری زندگیش
اعتماد و رهایی او را سبک ساخت
و غوطه ورش کرد بر سطح ان رود کثیف
اکنون چشمهایش می بیند
اکنون گوشهایش می شنود
او اولین گام برای رهایی را برداشته است
 
 
اکنون اکنون اکنون
این لحظه اگاهی لحظه مبارکی است
این لحظه اگاهی لحظه مبارکی است
این لحظه اگاهی لحظه مبارکی است
با نفست باش
اگاه از نفست باش
 
 
دوستتان دارم
داوود امین الرعایا
تبریز.فروردین 94
Reikividya.blogfa.com